هدیه دوست

خدای من! چقدر پاک و شیرین است طعم محبت تو و من تا به حال نچشیده بودم... دیگر دوری بس است!

هدیه دوست

خدای من! چقدر پاک و شیرین است طعم محبت تو و من تا به حال نچشیده بودم... دیگر دوری بس است!

مزه رفیق خدا بودن4

 


سوار ویلچرش شده بود و برای چندمین بار اومده بود بیرون از منزل * نگاهی تو کوچه ها انداخت اما از هیچ کس خبری نبود * او جانبازی بود 70% و تو منزلش یه اتاق رو وقف امام حسین کرده بود و اون رو حسینیه قرار داده بود، عادتش این بود که هر هفته دوستان و اهالی شهرک تو حسینیه منزلش جمع می شدند و به عشق امام حسین
زیارت عاشورا برپا میکردند و منبر می رفتند * اما اینبار از مردم خبری نبود حتی یک نفر * دلش شکسته بود و هربار با ویلچر می اومد دم در خونه و با نگاهی محزون خیره میشد تو کوچه تا شاید خبری از مردم بشه اما اینبار هم از کسی خبری نبود.
با دلی شکسته و بغضی در گلو نشسته رو به آسمان کرد و گفت: خدایا؛ برای حسینت هیئت هفتگی برپا کرده بودم اما نمی دونم که چه قصوری از من سرزده که اینبار بی توفیق موندم * اشک تو چشماش حلقه بست و با نامیدی دوباره اومد بیرون از خونه * نگاهی تو کوچه ها انداخت، دید از انتهای کوچه شخصی میانسال با قدی رشید چهره ای گندم گون، صورتی زیبا و شال سبزی بر کمر بسته داره همچنان به او نزدیک میشه * انسانی بود پرابهت و باوقار و تبسمی بر لب نشسته، رایحه ایی از سیب بر مشام می رسید، نزدیک شد و به جانباز سلامی کرد * جانباز غرق در تماشای عظمت و جلال او شده بود، به راستی او که بود؟! او را تا به حال کسی در این محل ندیده بود! کسی او را نمی شناخت، برای اولین بار او را دیده بود * جانباز به سختی توانست جواب سلام او را بده * اون مرد غریبه با تبسمی به جانباز گفته بود که چرا ناراحتی؟ که گفت: هیئت هفتگی تو منزلم برپا کردم اما اینبار کسی نیومده به این هیئت، من در عجبم که چه قصوری از من سر زده که این توفیق از من گرفته شد؟! غریبه با تبسم گفته بود: (( من اومدم تا به جای همه اونها تو هیئت حضور داشته باشم )) جانباز گفته بود: ببخشید آقا می تونم بپرسم شما چه کسی هستین؟ تا به حال شما رو ندیده بودم! غریبه خندید و گفت:غریبه نیستم، اومدم هیئت عزای جدم حسین، مگر می شود جایی جلسه عزایی برای جدم برپا شود ولی صاحب مجلس حضور نداشته باشد * آری او فهمید که او کیست! از روی ویلچر خود را بر روی پاهای غریبه انداخت،او دیگر غریبه نبود بلکه او قریبی بود که ما او را غریب پنداشتیم * او فهمیده بود که مولایش حجت ابن الحسن به زیارتی او آمده بود * او یوسف زهرا مهدی فاطمه و حجت خدا بر عالم امکان بود که آمده بود به دیدار او * به به عجب سعادتی!! بنگر و ببین که انسان عجب به عظمتی میرسد که مولایش مشتاقانه به دیدارش می شتابد * مگر ماجرای آن پیرمرد قفل ساز با انصاف را نشنیده ای که امام زمان در وصفش گفته بود: (( هفته ای نمیگذرد که هر بار به دیدار این پیرمرد می شتابم فقط کافیست که بنده مخلصی باشی و تقوا را سرلوحه زندگیتان قرار دهید )) فقط شرط آن است که باید هم رنگ و بوی معشوق شد و رفاقتی عاشقانه و عارفانه با خدایت آغاز کنی
آری؛ شرط اول قدم آنست که عاشق باشی ... 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد