هدیه دوست

خدای من! چقدر پاک و شیرین است طعم محبت تو و من تا به حال نچشیده بودم... دیگر دوری بس است!

هدیه دوست

خدای من! چقدر پاک و شیرین است طعم محبت تو و من تا به حال نچشیده بودم... دیگر دوری بس است!

حکایت دیدار

 

 

سلام بر آن قلب مهربان 

او را میشناختم * قاصدکی بود از تبار جنوب ، هدیه ای بود از جانب دوست و مظهر و آیتی بود از رب الارباب * او آمده بود تا خودم را بهتر بشناسم، او آمده بود تا رسم دلدادگی را بیاموزم، او آمده بود تا ستاره ای گردد در آسمان عاشقی
او مهربان بود، صفا و احساس زیباترین هنر او بود، وفا و دلدادگی را می توانستی در کلام و در نگاهش بیابی و او به معنای واقعی آموزگاری بود که رسم عاشقی را به من آموخت و شراب حب و عشق را در کامم نوشاند.
مدتها بود که از دیدارش بی نصیب مانده بودم اما سرانجام روزی این التهاب و این تشنگی با دیدنش کاسته شد، لحظات زیبایی بود لحظه دیدار * لحظه ایی که ستارگان شب در آسمان آنجا به سوسو کردن مشغول بودند * شبی که آن گنبد سبز در زیر نور ماه بر درخشش افزوده میگشت و نسیم گرم شبانگاهیش بر گرمی این دیدار افزوده بود او را دیدم که آهسته می آید * آهسته و آهسته، متین و باوقار * با قامتی استوار، نگاهش بر زمین دوخته بود و در دلش غوغایی بود * او را دیدم که از سمت سقاخانه به سمتم میآید، انگاری که بر تشنگی و حلاوت هر دوی مان افزوده بود.
او را می دیدم که به سمتم میآید و معنویت فضا بر هیبت او افزوده بود، آنچنان که به احترامش تواضع نمودم و لحظه ای که او را دیدم بر شدت قلبم افزوده شد * سلامی کرد اما سلامی لرزان که نشان از عمق عاشقی داشت * میتوانستی در آن لحظه صدای تپش قلب مهربانش را بشنوی همان قلبی که مدتهاست مأوای حب و عشقی مقدس بود*لحظه ای ندانستم که چه کنم و چه بگویم! آیا به راستی او همانی بود که مدتها فقط صدای مهربانش را می شنیدم؟!! * او آنقدر مهربان بود و آنچنان در مهربانیش غرق شده بودم که بیماریم را از یاد برده بودم، بسیار متین و مودب بود که شرم داشتم به چهره اش نگاه کنم، حکایتها از او شنیدم و درسها از او آموختم * نمیدانستم که او هم مجروحست، پایش را دیدم که جراحت برداشته بود ولی عجیب آنکه هر دوی مان زخم ها را از یاد برده بودیم و غرق در دیدار بودیم.
میدانستم که در دلش غوغائیست ولی انگار که مأمور به سکوت بود * در دلش حرفهایی بود و این حس را می توانستی در چشمانش بیابی * با گذر زمان و با نزدیک شدن لحظات وداع او را می دیدی که انگار کوله باری از غم به دوش می کشید * دیگر حواسمان به اطراف نبود *در دلهایمان شوری به بپا شده بود * دوست داشتیم که ثانیه های زمان متوقف گردندولی...
اینک لحظه وداع رسیده بود * حواسم به او بود * ناگفته های دلش بغضی شده بود که راه گلویش را بسته بود * رودر رویم ایستاد، خواست خداحافظی کند ولی بغض مانع آن شده بود که زبان او را یاری کند ولی بایست میرفت، او رفت اما بدون خداحافظی * در خلوتم و در زیر نور ماه، همانجایی که با هم نشسته بودیم، لحظات با هم بودن را مرور میکنم * ((حرفهای ناگفته، سکوت، دل شکسته، بغض در گلو و وداع بدون خداحافظی از درون آتشم زده بود )) * اشک در چشمانم حلقه بسته بود و ناخوداگاه هق هق صدای گریه ام در آسمان حرم پیچیده بود.
                                               (هر کجایی در پناه خدا باشی)   

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد