هدیه دوست

خدای من! چقدر پاک و شیرین است طعم محبت تو و من تا به حال نچشیده بودم... دیگر دوری بس است!

هدیه دوست

خدای من! چقدر پاک و شیرین است طعم محبت تو و من تا به حال نچشیده بودم... دیگر دوری بس است!

مزه رفیق بودن با خدا

 

 

 

پس عارف، حرمت حریم محبوب را هرگز نمی شکند و لحظه لحظه اش، نفس نفس اش و ضربان قلبش از اوست، به اوست و برای اوست ... 

و گناه و معصیت قشر سیاهی است که تا وقتی قلب را فرا گرفته هیچ نوری به آن نفوذ نمی کند. مگر نه این است که گناه، خدا فروشی است؟! و مگر نه این است که گناه، شیطان پرستی است؟! و مگر نه این است که گناه، زنگار قلب است؟! و مگر نه این است که گناه سد راه آسمانی شدن است؟! 

پس چرا دل نمی کنی ای طالب نور؟! از سیاهی دل کندن این همه تصمیم گرفتن و شکستن ندارد! 

و چه بد معامله ای است؛ خدای خوبی ها، خدای بهجت ها، خدای جمال و کمال ها و خدای زیبایی ها را فروختن و با شیطان آشتی کردن و مگر فراموش کرده ای پیمان خود را؟!

آری؛ خَلَقتُ الجنّ و الإنس الا لِیَعبدون 

ای عزیز دل؛ هر چه عالم تر با فهم تر، هر چه با فهم تر با معرفت تر، هر چه با معرفت تر بصیرتر و هر چه بصیرتر خدابین تر و خوشا به حال آنکه علم و عشق را یک جا در مخزن سینه ذخیره می کند که آن نور راه است.  

            مرغ شب خوان را بشارت باد که اندر راه عشق

                          دوست را با ناله شبهای بیداری خوش است  


احساس میکردم که تنها شدم، احساس میکردم که زندگیم داره به آخر میرسه، از همه چیز خسته بودم از همه چیز نا امید بودم، احساس میکردم دیگه کسی بهم احترام نمیگذاره،احساس میکردم همه ترکم کردند، احساس میکردم همه ارزشهام رو از دست دادم، احساس میکردم دیگه هیچ عفت و حیائی برام باقی نمونده، احساس میکردم همه ازم متنفرند دیگه کسی نیست که دوستم داشته باشه، احساس میکردم که دارم نابود میشم، احساس میکردم که دارم می میرم، دیگه از نفس کشیدن بدم می اومد، دیگه از حرف زدن بدم می اومد، دیگه از راه رفتن هم بدم می اومد، احساس میکردم همه درها به روم بسته شده، هیچ کس نگام نمی کنه، هیچ کس به یادم نیست، از سرمای خیابون دستام می لرزید، از نا امیدی و دل شکستگی احساس میکردم دیگه خونی تو بدنم نمونده و دارم نفس های آخرم رو می کشم، دیگه پاهام خسته شده بود،  دو زانو نشستم و تکیه دادم به دیوار، دیگه از نیمه شب گذشته بود، تک و تنها آواره بودم تو خیابونها، به اطرافم نگاه میکردم، به یاد کارها و اشتباهاتی که کرده بودم می افتادم، همه جور گناه رو انجام دادم ، فکرهای پلید و عمل خودکشی آنی رهام نمیکرد،   

اشک تو چشمام حلقه بست بغض راه گلوم رو بسته بود، انگار نفسهام تو سینه ام حبس شده بود، سرم رو تکیه داده بودم به دیوار و به آسمون نگاه کردم، آسمون هم ابری بود! انگاری خدا هم با من قهر بود! دلم خیلی شکست، از شدت سرما به خودم میلرزیدم، دلم میخواست که بمیرم،   

زیر لبم گفتم آی خدا، تو هم که تنهام گذاشتی، تو هم که در خونه ت رو به روم بستی، میدونم ازم بدت میآد، مرگم رو برسون دیگه نمیخوام زنده باشم.  

 

(( ادامه در قسمت دوم مزه رفیق بودن با خدا ))

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد